یک شنبه 11 دی 1390برچسب:, :: 21:55 :: نويسنده : آرزو زمانی
امشب،تو شهر من داره بارون مياد.بچه گربه من كه اسمشو گذاشتم نازك مثل همه گربه ها از بارون بدش مياد.اومد دم در و شرع كرد به ميو ميو.دلم براش سوخت.حيووني تو هواي سرد،خيس هم شده بود و به من روي آورده بود.درو براش باز كردم و اومد تو خونه.كم تو هال راه رفت.من داشتم تو اتاق درس مي خوندم.اومد پشت در اتاقم نشست و يه صداي كوتاه كرد.در رو كه باز كردم اومد تو و رفت رو تختم خوابيد.به من پناه آورده بود.كنار من احساس امنيت مي كرد.برعكس قطره هاي بارون كه مورچه هارو حيرون كرده بود،اون كنار من راحت بود.ولي من خودم چي؟به كي پناه ببرم؟درونم از هواي بيرون سردتره.قلبم هر ده دقيقه يه بار ميگه تالاپ.واسه چي بزنه خوب؟واسه كي مهمه كه بزنه.احساس حقارت مي كنم.وقتي گربم رو پامه و نوازشش مي كنم،اينقد آرزو مي كنم اي كاش من جاي اون بودم.حسرت محبت دارم. خدايا.........به داد برس......................... نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |