سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:, :: 11:38 :: نويسنده : آرزو زمانی
مرد: عزیزم از وقتی میری ورزش هیکلت خیلی قشنگ شده!
زن: از اولشم هیکلم قشنـــــــــــــــگ بووووووود! مرد: اون که ۱۰۰%… هیکلت همیشه قشنگ بوده… اصلاً من هیکلت رو روز اول دیدم خیلی خوشم اومد…! زن: یعنی به خاطر هیکلم، فقط با من ازدواج کردی ؟ خیلی هیــــــــــــزی! مرد: نه عزیزم، عاشق اخلاقت شدم که باهات دوست شدم… هیکلت واسم مهم نبود! زن: یعنی چی؟! پس این همه ورزش میرم، برای کی میرم برا عمم؟! هیکلم برات مهم نیست؟!! مرد: عزیزم، موقع دوست شدن مهم نبود، الان که هست…! زن: یعنی الان میرم ورزش، برات بی اهمیت میشم؟!! مرد: فدات شم، قربونت بشم، همه چیزت، تمام وجودت، همه خصوصیاتت، برام مهمه! زن: یعنی باید همه خصوصیات خوب رو داشته باشم که دوستم داشته باشی؟ خیلی نامردی… چیه پای کسی درمیونه؟؟!! مرد: بابا، جان مادرت بیخیال شو، چه غلطی کردیم تعریفتو کردیماااا؟؟!! زن: دیدی… دیدی… پس از اول درست حدس زدم که یه ریگی تو کفشته که داری ازم تعریف می کنی؟! برو از جلو چشام دور شو… یه چند ساعت نمی خوام قیافتو ببینم… ![]()
سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:, :: 10:14 :: نويسنده : آرزو زمانی
پسری با پدرش در رختخواب
درد ودل میکرد با چشمی پر آب گفت: بابا حالم اصلا ً خوب نیست زندگی از بهر من مطلوب نیست گوی چه خاکی را بریزم توی سر روی دستت باد کردم ای پدر سن من از 26 افزون شده دل میان سینه غرق خون شده هیچکس لیلای این مجنون نشد همسری از بهر من مفتون نشد غم میان سینه شد انباشته بوی ترشی خانه را برداشته پدرش چون حرف هایش را شنفت خنده بر لب آمدش آهسته گفت پسرم بخت تو هم وا می شود غنچه ی عشقت شکوفا می شود غصه ها را از وجودت دور کن این همه دختر یکی را تور کن گفت آن دم :پدر محبوب من ای رفیق مهربان و خوب من گفته ام با دوستانم بارها من بدم می آید از این کارها در خیابان یا میان کوچه ها سر به زیر و چشم پاکم هر کجا کی نگاهی می کنم بر دختران مغز خر خوردم مگر چون دیگران؟ غیر از آن روزی که گشتم همسفر با شهین و مهرخ و ایضاً سحر با سه تا شان رفته بودیم سینما بگذریم از ما بقیه ماجرا یک سری ، بر گل پری عاشق شدم او خرم کرد، وانگهی فارغ شدم یک دو ماهی یار من بود و پرید قلب من از عشق او خیری ندید آزیتای حاج قلی اصغر شله یک زمانی عاشقش گشتم بله بعد اوهم یار من آن یاس بود دختری زیبا و پر احساس بود بعد از این احساسی پر ادعا شد رفیق من کمی هم المیرا بعد او هم عاشق مینا شدم بعد مینا عاشق تینا شدم بعد تینا عاشق سارا شدم بعد سارا عاشق لعیا شدم پدرش آمد میان حرف او گفت ساکت شو دیگر فتنه جو گرچه من هم در زمان بی زنی روز و شب بودم به فکر یک زنی لیک جز آنکه بداری مادری دل نمی دادم به هر جور دختری خاک عالم بر سرت، خیلی بدی واقعا ً که پوز بابا را زدی ![]()
![]() |