شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 9:1 :: نويسنده : آرزو زمانی
زندگی اش آن طور که دوست داشت نبود.احساس تنهایی می کرد.حتی با وجود اینکه قلبش عاشق بود اما تنهایی تمام وجودش را گرفته بود.شبها وقت خواب این احساس تشدید می شد.هیچ کلام عاشقانه یا مهربانی از یار وقت خواب نمی شنید.یا گوشی اش خاموش بود و یا توجهی به او نداشت.حس بدی بود که هر شب تکرار می شد. دلش می خواست زودتر ازدواج کند.حداقلش این بود که فکرش آسوده می شد و هر نیاز ذاتی آنقدر به او فشار نمی آورد که بشکند.دلش می خواست شبها در اغوش یارش باشد.شانه هایش وقت خواب می لرزید.گاهی از زور نیاز،خود را به دیوار کنار تختش می چسباند تا فکر کند در آغوش یارش است اما سردی دیوار،نه تنها او را بد حال نمی کرد بلکه او را به یاد سردی های یارش می انداخت.و مثل هر شب پتویش را روی سرش می کشید و آرام گریه می کرد تا خوابش ببرد. نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |